محلهی مدرسهمون
از خانه که بیرون میآمدم، دبستان ابتداییِ من، سمت طلوع خورشید بود، آن سالها خیلی از کلاس اولیها تنها و پیاده به مدرسه میرفتند، و من کمتر از دیگر همکلاسیهایم اضطراب و دلهرهی گم شدن را داشتم، فقط به همین خاطر که میدانستم اگر نور آفتاب مقابل صورتم باشد دارم مسیر را درست میروم. این تمام دانستهی من از جغرافیا و جهتشناسی بود.
اگر میخواهید بدانید ماجرای «گردش در محله» چه بود و چطور گذشت، بهتر است اول خلاصهی موضوع هفتهی قبل در زنگ علوم را بنویسم تا بخوانید.
ماجرا این بود که ما به بهانهی گم شدن یک شخصیت داستانی، از لزوم یادگیری مهارت «جهتیابی»، در روز و شب، با بچهها گپ زده بودیم و خلاصه بعد از چند جلسه، کار به جایی رسید که همه میتوانستند با توجه به تعیین چهار جهت اصلی، موقعیت خود را در هر جایی که هستند روشن کنند. برای اطمینان پیدا کردن از تسلط بچهها پیرامون «جهتیابی»، وارد بحث «نقشهخوانی» شدیم، و در نهایت، از بچهها خواستیم با قدم زدن در راهروهای طبقه چهارم مدرسه، نقشهی آن را روی برگهای رسم کنند و در آن موقعیت کلاس خودشان و دیگر کلاسها را به دقت بررسی کنند. فعالیت به خوبی پیش رفت و در آخر همه از وضعیت و موقعیت کلاس نسبت به جهتهای جغرافیایی آگاه شدند.
ما مطالب زیادی را یاد گرفتیم اما همهی اینها تازه مقدمهی ماجرایی بود که قرار است حالا شرح بدهم؛
بنا شد با هماهنگی مسئولین مدرسه و والدین، با بچهها از مدرسه بیرون برویم و دوری اطراف محله بزنیم تا بچههایِ ماجراجویِ ما، در دفترچهی همراهشان، تصویر و تصور خود را از موقعیت خود و مدرسه و کوچهها و خیابانهای اطراف ثبت کنند.
با اولین قدمی که از مدرسه خارج شدیم، اشاره کردیم به صحبتهای قبلیمان در مورد روش پیدا کردن جهات اصلی، به آنی همه به درستی شرق و غرب و به تبع آن شمال و جنوب را تشخیص دادند و طبق برنامهریزی به سمت شرق، شروع به حرکت کردیم.
یکی از مربیان هر چند قدم یکبار به عزیزانمان نکات آموزشی را میگفت و در این اثنا با کمک دیگر مربیان به سوالات و ابهامات بچهها نیز پاسخ داده میشد.
اولین ایستگاه، انتهای کوچه، مقابل میدان گلها بود که ثبت شد، چند قدم بالاتر به کوچهی دیگر و کوچهی دیگر و مغازه ها و… به همین منوال با حس و حالی ماجراجویانه مسیر طی میشد.
بعضی از بچهها تا ریزترین مشاهدات خود را ثبت میکردند، برخی به دنبال جهت خانهیشان میگشتند یا سمت قبله را حدس میزدند و عدهای هم آنقدر کشیدن نقشه را ادامه میدادند تا به چند صفحهی بعدی دفترشان هم سرایت میکرد.
میخواستیم دور میدان بچرخیم و کنار هم جمع شدیم، از فرصت استفاده کردیم و زیر سایهی یکی از درختان مهربان وسط میدان ایستادیم و ثبت خاطره کردیم. هنوز وقت بود و نباید ثبت موقعیتها را از دست میدادیم. به همین دلیل در ضلع جنوبی میدان جمع شدیم و درباره موقعیت جغرافیایی مغازههای محله گفتوگو کردیم. حالا وقتش رسیده بود که از درب پشت مدرسه، خودمان را به خیابان حضرت ابوالفضل(ع) برسانیم و کمی هم با موضوعاتی از قبیل، خیابانهای شمالی-جنوبی، شرقی-غربی و برخی مکانهای مهمتر در محله مثل مسجد حضرت ابوالفضل آشنا شویم. وقتش رسیده بود که از مسیری جدید به سوی مدرسه برگشتیم.
حالا به مدرسه برگشته بودیم اما نیاز بود تا زحماتی که بچهها کشیده بودند، توسط مربیان بررسی شود، اما چه روشی دقیقتر و بهتر از دیدن نقشهی اصلی محله به کمک نقشههای ماهوارهای، روی صفحهی نمایشگر؟
کاربرگی جدید تقدیم بچهها شد که با خطوط کمرنگی، نقشهبرداران ما را راهنمایی میکرد و آنها موظف شدند با توجه به نقشهبرداری خودشان، نقشهی اصلی را به نتیجه برسانند و جاهای خالی اماکن مورد نظر را به درستی پر کنند. با توضیحاتی که داده شده بود و گشتزنی در محله، کمتر کسی بود که برای انجام این کاربرگ به مشکلی بخورد.
درنهایت با تطبیق نقشههای کشیده شده و نقشهای که در کلاس نمایش داده شد، بچهها یکی یکی، معدود اشتباهات خود را اصلاح کردند و نقشهی تمیز و شسته رُفتهی محلهی مدرسهشان را تحویل معلم دادند و در همین لحظه ساعت دیواری کلاس، خبر از رسیدن زنگ تفریح میداد…
راستی؛ داشت یادم میرفت بنویسم. من در مسیر دبستان کودکیام، هیچگاه گم نشدم اما خوب میدانم احساس گم شدن یکی از آن تلخترین حالاتیست که میتواند برای هر کودک و حتی بزرگسالی پیش بیاید. سالها پیش برای عزیزی نوشته بودم که شاید چهار جهت اصلی چیزی جز بدی، نیکی، زشتی و زیبایی نیست.
میخواستم بگویم آدمی هرجای سرنوشتش باشد، گاهی با دیدن نوری، سایهای، نشانهای… میتواند بفهمد که کجا ایستاده و به کجا میرود.
`علیرضا قنبری`